"یه روز میای میپرسی خاله؟از روزی که به دنیا اومدم تعریف کن!
خنده ی الکی میکنم و میگم همه چی عالی بود!!!!"
نمیشه تو کلمه آورد تنفرمو چون لبه ی دیگش دوست داشتنه. کلمه چند وقتی میشه کفاف نمیده بهمن اتفاقایی که سرازیر میشه و لباس من اصلنم گرم نیست. عادت دارم به دوره هایی اینجوری از دیوونگی اما خب هربار امیدوارم آخریش باشه. یعنی نمیتونم جلوی این امیدواریو بگیرم با اینکه میدونم این نرمال زندگیه ازین ببعد. از بالا و پایین شرایط همین بس که اونشب که دلم خواست بمیرم از خودم پرسیدم چرا؟دیدم دلیلی نداره. عادت شده چیکه کنه غصه هه از سقف احوالاتم انگار. منم اصلا نامردی نکنم یه کاسه بذارم زیرش هروقت که پر شد قلپ قلپ بکشمش سر. اکت، تراپی محبوب امروز من.
اینطوری که نمیشد.اونروز باید خیلی استثنایی تر از این حرفا باشه.باید موهام بلندتر شده باشن. سشوار بکشمشون. لباس باید انتخاب کنم که راحت باشه. ریمل نزنم، فوقش فرمژه. آخرین آهنگی که تو تبلتم پلی شده نباید سامان جلیلی باشه که،اوج خاطره ای که ازش دارم اونروزه که ظرف میشستم بلند باهاش میخوندم که خونه به روم نیاره تنهام. بعد اصلا یه راه خوب میخوام. شکستن نباشه توش.خوابیدن باشه خوابیدن خوبه.نوچ نوچ نوچ. باید برنامه ریخت. الابختکی نیس اصن. آدم که هرروز نمیمیره.
نیاز به فرار کردن دارم و فرار کردن پول آنچنانی میخواد و از فلسفه ی فرار کردن شکارم ولی فرار میخوام و فقط یه بسته فلوکستین برام باقیه و شبیه صفحه حوادث شدم و فکر میکنم میشه گاز خونه رو باز گذاشت و دنبال کار باید بگردم و رشته ی بیخودم تا دکترا نگیرم دستمو بند نمیکنه و دو تا گردنبند و دوتا گوشواره و یه دستبند دارم و گوشی و لپتاپ و جنگ اصلی آیندس و پول آنچنانی میخواد فرار از مشکلات و گفت به چشمامم نمیتونم اعتماد کنم و گفت چندشمه و من کوچیک بودم و یادمه پارک میرفتیم تابم میداد دلم پرواز میخواست و نمیشد و متنفرم از موی کوتاه بلوند و کاش دوسم نداشتی و رفتن باید شیرین باشه با قرص خواب.