جای درد را نمیشود لیزر کرد

معده ی لعنتی ام میسوزد،و هیچ کلرودیازپوکسایدی آرامش نمیکند.
برای آن ها که خوابیدند یک شب معمولی بوده.مسواک هاشان را زده اند و نخ دندانهاشان را کشیده اند بدون این که مواظب ساییده شدن دندان خرگوشی های کامپوزیتشان باشند و بعد از اجرای سمفونی جیر جیر تخت به خواب رفته اند.
برای آن ها یک شب معمولی تابستانیست،و من نمیدانم چرا انگشت های یخ زده ام هوس جوراب های پشمی دارند و شوفاژ گرم.ته همه وبلاگهایی که میخوانم را در آوردم و آرشیو های قدیمی را بالا و پایین کردم.
اما یادم نرفت.
با موهایم بازی کردم.سیم ایرپدم را جویدم.برای خودم قهوه عربی غلیظ  دم کردم و از این که چیزی هست که بشود معده دردم را گردنش انداخت راضیم.کوسن های صورتی کمرنگم را بغل کردم تا دل دردم آرام شود.
اما یادم نرفت.
به تنها بودن فکر کردم.به انیمای درونم. به همه ی کارت های تی ای تی که در گوگل ایمیج پیدا نمیشدند.به کتاب های پوران پژوهش که ورق هایش از هم جدا میشدند فکر کردم.به کلاس های هفته ی آینده و دفترهای کلاه قرمزی که خجالت کشیدم بخرمشان فکر کردم.
اما یادم نرفت.
برعکس،یادم آمد گرگ که میشدم تنها راه نجاتم تمام شدن بازی و خوردن زنگ مدرسه بود.یادم آمد نفر اول سنجش در آموزشگاهمان شدم،چون کسی که همیشه اول میشد غایب بود.
یادم نرفت،که روی تخت خوابگاه از سرما در کیسه خواب قرمزی که برای قدم کوچک بود میخزیدم و نبض احساس مرتضی پاشایی گوش میدادم.یادم نرفت که شب امتحان اس پی اس اس،در ازای هر فصلی که میخواندم پنج دقیقه گریه یواشکی زیر پتو به خودم جایزه میدادم.
صبح شده و آنهایی که خوابیدند بیدار میشوند،چای صبحانه شان را بی حوصله و پر سر و صدا هم میزنند و به خیالشان هم نمیرسد که ندانستن رازهایی که نباید دانست چه نعمت بزرگیست.

*یکسال پیش این موقع...