من اصولا آدمی نبودم که پای دیگرانو کوتاه کنم از دورم. همیشه همخ رو با آغوش باز قبول کردم. امروز با دو تا بلاک و هیجده تا شماره پاک کردن و به دو نفر ماتحت لقش گفتن رکورد زدم عجیب. کیف میده شدیدا.
داشتم زیر پتو تو نور چراغ قوه دفترمو ورق میزدم. اون صفحه ای که نوشتم " ببین بعد یک عمر پر پر زدن چه جای بدی عاشق هم شدیم"، خط آخر اولش "معجزه" نبوده. نوشته بودم "ما مال هم نیستیم". پاک کرده بودم و عوضش کرده بودم با "معجزه".
دارم به پیامبر بودنم شک میکنم کم کم بس که هرجا فکر میکنم محاله معجزه میشه.
هوف.
عادیم. میتونم از پس عادی بودن بر بیام.
معجزه آخه.
هیچکس نمیدونه تو کتابخونم پشت کتاب انسان و سمبل هایش چی قایم کردم.
پای اسکایپ باز همون جمله رو گفت. همون جمله که چند ماه پیش باعث شد دل چمدونامو پر کنم و برم پیشش. بازم همونو گفت، ولی مگه من نیومدم و بهترین خاله ی ممکن نشدم؟ اونی که رفتنیه، اونی که سرنوشتش جای دیگه گره خوردست، با یک ماه و دو هفته تلاش مال من نمیشه.موندنی نمیشه. کسی واسه هیچکسی موندنی نمیشه. بعضا اومدنی هم نمیشه حتی. فقط من موندم و جون کندنای اضافی. با رشته های در رفته از زندگی خودم که هرجور میبافمشون مرتب نمیشن.
یادمه یه سال پیش خودمو ازش کشیدم کنار، دیدم که نزدیک کی میشه. امسال که حرف میزنیم میبینم درگیر شده. چه نموندنی خوبی بودم، چه شوربختی بود.
کسی نمیدونه پشت کتاب انسان و سمبل هایش چی خیره شده به من.