قدمت سر چشمامه اما، حافظه من متاسفانه از کار نمیفته.
حافظه م مثل همون آینه ناخوشاینده که نمیذاره ندونی.
امروز روز بدی بود.
هر چقدر این مدت سعی کرده بودم برام مهم نباشه، برام مهم شد.
اشکایی که دیروز تو آسانسور ریختم تو خودم امشب سرازیر شدن رو صورتم، صدایی که با هیس بریده شد امشب زیر پتوم صدا شد
بی انصافی باشه یا نه ، هرچی مراجع بگه ملاکه؟ هوم؟
ملاک، حافظه ی رد خور ندار منه که هیچ خاطره ای یادش نمیاد جز اونکه توش یه زن با مانتوی مشکی بلند بود و یه جعبه کولا تو دستش. همونکه دست شستن داشت و منت کشیدن بخاطر بیسکوییت مادری که حتی دوستش نداشتم.
غصه هامو خوردم.
امروز حتی حوصله منصف بودن نداشتم و نتیجه گرفتم هرچی سرم اومده بخاطر همینه.
ولی گل ماجرا اینه که میدونم که میدونی
ولی سعی نکردی ثابت کنی که نه.
واقعا؟؟ واقعا؟؟؟
واااااقعا؟
مسخره تر از توهمای هیپنوگوژیکم
مسخره تر از ترسی که با گیر کردن تو آسانسور آرایشگاه مور مور وجودم شد
مسخره تر از "افزودن به سبد خرید" وقتی میدونم نه اهل پلنرم نه اسکرپ بوک و نه هرچی که بوی نظم و قاعده بده
مسخره تر از همه ی اینا منم.
منم.
خدا تو وجود داری یا چی؟