+فکر میکنی ماه امشب تو آسمونه؟ پنجره م رو به آسمون نداره.
-آره آره،امشب مهتابیه... ماه وسط آسمونه... کوچه ها هم روشنن.
+من از تاریخ سر در نمیارم، همونجور که جغرافیم چنگی به دل نمیزنه.وگرنه به جای حدس زدن و تصور کردن از رو تاریخ میشد فهمید که امشب ماه هست یا نیست،نه؟ یا اگه هست چقد قلمی یا گرده. میخوام بگم که خیلی وقتا جوابا خیلی واضحه، ولی من فقط میشینم راجبشون فانتزی میبافم.
-لازم نیست همه چیز منطقی از آب در بیاد تا بتونه واقعی باشه. الان منطقی نیست که من واقعی باشم، اما هستم، نیستم؟
+ساعت سه و نیم شب تو اتاق من! اعتراف میکنم که الان هیچ حسی واقعیتر از این نیست.
-وقتی ماهو میبینی هوس پرواز میگیری،نه؟
+تو از کجا میدونی؟
-من جواب همه سوالارو بلدم،یادت رفته؟
+برمیگرده به یه تاب بازی تو بچگی، حالا اینو ولش کن. فکر میکنی ماه چند نفرو مثل من دیده؟ چند نفرو مثل تو دیده؟ فکر میکنی اگه میشد نشست پای حرفای ماه چه قصه هایی بلد بود برامون تعریف کنه؟ راستی تو قصه بلدی؟
-اگر میشد نشست پای قصه های ماه، تو هیچوقت نمیرفتی کنارش،دل به دل حرفاش بدی.
+این دیگه از اون حرفا بودا! من، تنها خواسته م تو لحظه،نه دروغ گفتم تنها خواسته م تو لحظه این نیست.وایسا ببینم...تنها خواسته م تو این لحظه که نمیخوام هل بدمش به ناهشیارم همینه،که پرواز کنم تا ماه، اونم واسم قصه بگه.
-نمیری.تو تا ماه نمیری. تو آرزوی خوب پرواز تا ماهو ریسکِ این نمیکنی که پیشش باشی و قصه هاش دردناک باشن. یا...وحشت نکن...یا ریسکِ اینکه اصلا قصه ای برای گفتن نداشته باشه.
+ بهت گفته بودم بدجنسی نه؟ خیلیم بدجنسی.
-چشماتو ببند.واقعیت همینه که دارم برات میگم.ماه امشب بزرگه و نزدیک زمین، کوچه ها روشن و نقره ایَن، سکوت محض همه جای شهر داره جولون میده. بخواب. واقعیت،اون چیزیه که من برات میگم. چیز عجیب و غریبیم نیست. مثل این بوسه رو گونت.
+فردا چی؟ روزا همه چیز فرق داره. من میونم با روزا خوب نیست... باید شبح میشدم نه؟ وقتی از هاگوارتز نامه نیومد لااقل باید سر و کله ی دارن شان پیدا میشد تا شبحم کنه.نخند دارم جدی میگم.
-به تو نمیخندم.
+تا صبح بمون،باشه؟ صبح که بشه همه چیز دوباره با عقل جور در میاد. این دو ساعتو دووم بیار و با عقل جور در نیا.
-بخواب،من برات لالایی میخونم.