انسان،گرگ انسان است

نه یارای ادامه دارم،نه شجاعت پایان.

فوق فوقش چیه؟ میرم پیش صادق هدایت. بوف کورو لایو ازش میشنوم.

عذاب هدایت اینه که سیبیلاش در نمیاد،اتفاقا عذاب منم دیدن همینه.

بوک وُرم،إگِن !

دختر کشیشو خوندم.نمیدونم با کدوم رمان اشتباه گرفته بودمش که همش انتظار داشتم یه کشیش مهربون سرپرست یه دختر نابینا بشه و از زیباییای دنیا براش تعریف کنه.اما از شانس خوب یا بد،دختره بیناییشو به دست بیاره و از دیدن همه ی این اصلا زیبا نبودنا بریزه به هم.نمیدونم این داستانو از کی شنیده بودم.به هر حال،کتاب اورول درمورد دختر یه کشیش بود که نسبت به باوراش ناخودآگاهانه بی اعتقاد شده بود.یه اختلال روانی داشت،اگه آسیب شناسی روانی٢ رو بهتر خونده بودم الان اسمشم یادم میومد.

الانم دارم ناطور دشتو میخونم.این دیگه چیه؟من همیشه فکر میکردم ناطور دشت نسخه ی کتابی فیلم فارست گامپه!چرا؟نمیدونم!اما کتاب خوبیه.

سیمین بهبهانی شعرای جوونیش شبیه شعرای جوونی فروغ فرخزاده،و هنوز تصمیم نگرفتم موضوع پایان نامم بررسی وجوه شخصیتی فروغ باشه یا سیمین.یا فروغ آشنام،با سیمین در حد ٤٠ صفحه کتابی که امروز در موردش خوندم.البته اگر چرا رفتی و کولی و دوباره میسازمت وطن رو وجه شناخت به حساب نیاریم.

دلم گرفته ای دوست،هوای گریه با من...راستی چرا همایون شجریان از مصراع دوم این بیت استفاده نکرده؟یادم نمیاد چی بود.اگر چراغ اتاقو خاموش نکرده بودم حتما دوباره نگاه میکردم از رو کتاب.

این روزا اینقدر به تنها زندگی کردنم عادت کردم که وقتی ازم میپرسن خونت کجاس باید یکم فکر کنم تا تصمیم بگیرم اسم خونم رو روی کدوم بذارم.خونه ی دانشجوییم،یا تهران؟

این ماه کاش زود بگذره تا همه برگردن ایران.آخ که چقدر لازم دارم بارانو بغل کنم.کاش یه قانونی تو دنیا بود که نمیذاشت خانواده ها جدا از هم زندگی کنن.مخصوصا خاله های مشوش و خواهر زاده های یک ماهه ی فسقل مموش.

سفر نفرت انگیزه،سهراب خانِ سپهری!

خب.خوندن هنوز در سفرم سهراب اصلا فکر خوبی نبود. کم ترین اثراتش خوابای پریشون این دو شبه.

امشب داره میره.هم خوشحالم هم ناراحت.و نمیدونم این فضولی لعنتیم چرا نمیتونه ساکت بشه که نرم 3 دسامبر 2014 رو به شمسی تبدیل کنم و بفهمم موضوغ مال اوایل آذره.

دلم کوچیک شده.سهراب میگه بیا کتاب منو وردار تا برات از پرنده ها بگم. ولی من گول نمیخورم.سهراب هیچوقت طرفدار من نبوده،هرچقدرم که منِ 17 ساله نقاشیاشو میذاشت بک گراند کامپیوترش سهراب طرفدارش نمیشد.

بهش مسج دادم باهام حرف بزن... زنگ زد.گفت غصه نخور.گفت به شکلاتایی که برات خریدم فکر کن.و رفت غذا بخوره.

الان دارم با یه مکانیسم انکار و یه مکانیسم سرکوب ولی از نوع خودآگاه! به شکلاتام فکر میکنم.