بخاطر این نکته برداری نمیکنم که، تا خودکارو میگیرم دستم شروع میکنم به خالی کردن ذهنم رو کاغذ. بعد این وقتو انرژی و حالمو میگیره.
بدتر از اون الانه، که روز هیجدهمِ مونده به کنکورزود بیدار شدم تا درس بخونم و برخوردم به همچین نوشته ای.
امان. ای امان.
فقط منتظرم که تموم شه این کنکور. بعد ببینم روان پویشی کوتاه مدت چی میتونه بکشه ازم بیرون.
الان اگه برگردم به سال ها پیش، روان شناس بودنو واسه مفید بودن انتخاب نمیکنم
میرم ببینم چطوری میشه یه کوفتی پیدا کرد که خواب آور نباشه و بیخیال کننده.
پ.ن.دیشب خواب دیدم که میگی چرا، ولی با خنده. تو بیداریم شاید خوب باشه اگه امتحانش کنی.
نه نه وایسا، پشیمون شدم. دیگه تحمل نمیکنم که بپرسی و بگم.
دیوونگیه
من که خودم سیل دلهره های بدون مقصدو انتهام
که میچرخن و تند میشن و کند میشن و تند میشن
با دست خودم هم بزنم این ملغمه رو.
بیا آرومم کن جروی، بیا نذاریم دو تا بهار بگذره و من ندیده باشمشون.
فیسبوکمو که بالا و پایین میکردم عکسشو دیدم. یادمه بهش گفتم نمیشه. خیلی سال پیش گفتم نمیشه قبل اینکه خودکشیو امتحان کنه و قبل اینکه طرف تو زردیش ثابت شه. ١٠ سال پیش گفتم نمیشه دختر، نکشید پاشو عقب.
قسمت مازوخیست وجودم میخواد یکی کنه این اخلاقو با خودش.
چقدر خوب بود اگه میشد. جای درست میشد.
زندگی عالی تر ممکن بود؟