داشتم فکر میکردم شلوغش کنم. تو ذهنم سناریوهای هیجانیو میبافتم و میبافتم و به رج آخر که میرسیدم میشکافتمش و باز از اول. بعد یه دفعه دیدم چرا این همه سر و صدا؟ آدم وقتی از رفتن مطمئن نیست سر و صدا میکنه، وقتی منتظره یکی بیاد یه توضیحی بده،کیفشو ازش بگیره و پرت کنه، بعد محکم بگیردش به بغل. ولی وقتی تصمیم و قضا و قدر و عقل سلیم به رفتنه، شلوغ بازی احمقانه و سر درد آوره.
و راست میگفتی، دل کندن آسونه. وقتی تصمیمشو بگیری هیچ برف و بارونی جلو دارش نیست.
+ ببین چی آوردم. یه دبل چاکلت با یه بستنی شکلاتی معمولی. دبل چاکلته مال توعه، چون دختر خوبی هستی. به شرطی که وقتی میخوریش دور دهنت شکلاتی شه.
- خر:)) میگم خبرو خوندی؟ باز زاینده رودو پر کردن.
+ تلویزیونو روشن کن ... زیادش کن ... زیادتر. خسته شدم از صبح از بس اینور و اونور رفتم.
- از اینکه هی پر میکننش و خالی میشه خسته نمیشن؟
+ همینکه اسمش "زاینده رود" باشه و خشکیده باشه نمیذاره از پا بشینن، همیشه میگن بذار یه بار دیگه سعی کنیم.
- اینجوری حرف زدن اصلا بهت نمیاد:)) یه گاز از بستنیت بهم بده.
+ تموم شده. بهم نمیاد نه؟
- نه.
+ آها.
- بیا یه آهنگ گوش بدیم، ول کن اون تلویزیونو.
+ از این آهنگه بدم میاد. این یکی افتضاحه. اینم بدصداس. از این یارو هم خوشم نمیاد.
- شد من یه بار یه آهنگ بذارم اینطوری نگی؟ ببینم... تو بودی که الان برامون بستنی خریده بودی؟ آره؟
+ آره، بزرگتره رو هم دادم به تو.
- اگر نمیگفتی هم میدونستم...
+آها. تو بده یه گاز از بستنیت.
-(با دهن پر) تموم شد.
+ آها.