دو سال پیش همچین روزی ما جایی بودیم که یه رازه. وقتی به درخت کریسمس نگاه میکردیم تو چیزی بهم گفتی که یه رازه و چیزی برام نوشتی که رازه و چیزی برات نوشتم که احتمالا تو کشوت قایم کردی و یه رازه. جوری که بار اول دست همو گرفتیم یه رازه و جایی که برام لحظه رو خوندی یه رازه و خوابایی که اون شب تا صبح دیدیم یه رازه.
الان ال سی دی های اون فروشگاه که جلوشون وایسادیم و کارتون دیدیم هر کدوم یه خونه ای برای خودشون دارن. مسواک صورتی ای که برای من خریدیم و جا موند الان موهاش به هم ریخته شده و از بوی تند خمیر دندون نعنایی یکی دیگه دلش میخواد سرفه کنه ولی بلد نیست. اون صورتیای پف پفی (هنوزم نمیدونم اسمشونو) که موقع دیدن کارتون مورد علاقت چشممو بستم و تو دهنم گذاشتی الان حتما جایی مثلا گوشه ی لپم جذب بدنم شدن و لپامو موقع خنده به قول خودت قلمبه تر میکنن. هر کدوم از اجزای اون شب یه سمتی رفتن جز تو، که جز سمت من نمیای. به قول توی پارسال: از کلاف دلت در این زمستان کمی برایم عاشقانه بباف تا....
یک سال، دو سال. تازه شروع ماجراس!