این دلتنگی رو با هیچ منطقی نمیشه توصیف کرد
دلم میخواد حرف بزنیم، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد.
عادت نمیخواد بشه؟!
روزا خوبه. خرید میکنم و پیش بارانم. از این دور که هیچکس نیست انگار آقا جونم هنوز بین بقیه س،فقط داره نشستنکی چرت میزنه و ساکته. رتبه ی دو رقمیم هنوز تو دلم برق میزنه و هر چیزی تو اینترنت راجع به دانشگاه علامه بوده من خوندم. پام درد میکنه. باعث تعجب خودمم هست ولی با این کنار اومدم که تا وقتی لنگ نزنم دردشو باید واسه بقیه ی عمرم تحمل کنم، با یه رخوت سرد و بی تفاوت کنار اومدم باهاش. پیرهن چارخونه قرمز و مشکی دیدیم، گفتم آقا جون این پیرهنش تنش بود. گفت چرا بهم گفتی؟ از جلوی کلاه فروشی که رد شدیم خواست یه چیزی بگه ولی نگفت.میدونم چی.