نباید بترسم

اتفاقی نیفتاده

چیزی نمیشه

نباید بترسم

هروقت چیزی شد انقد میترسم که شورشو در بیارم

هیچی نیست

دارم به اون کارتونی فکر میکنم که یادم نمیاد اسمشو.

توش برف و یخ داشت، یه جادوگر بدجنس، دو تا موجود خنگ ، و دیگه هیچی یادم نیست.

یادمه بار اول که دیدمش خوشم نیومد،

انتظار پرنسس داشتم و رویا پردازیای والت دیزنی.

اما چقدر بعد از اون تماشا کردمش، ولی همیشه تو دلم میگفتم: والت دیزنی نیست...

دارم فکر میکنم، ایده ی اینکه آخرین دارن شانی که میخونم بعد کنکور کارشناسیم باشه و تموم، از کی و چرابه ذهنم رسید؟

هوم... و الان از اینکه جوابش یادم اومد خوشحال نیستم.

امروز شنیدم سر و صداشو،

حتی با خودم رحمت ندادم از اتاق برم بیرون

و واسه ٨ ساعت بعدی کاری جزخواب تو اتاقم نکردم

بعد که پاشدمم شنیدم چی خواست،

 تظاهر کردم صدای جیلیز و ویلیز همبرگرم تو ماهیتابه نذاشته بشنوم.

و هروقت خواستم احساس بدی پیدا کنم تو دلم گفتم: سر و صداها زیادی بود.

هیچ وقت اون صورت یادم نمیره.....

من نمیدونم چیه که ندارم

نمیدونم چی باعث میشه هروقت میخوام بنویسم یا تایپ کنم با این شروع شه که: "دلم..."

و حتی اگه جلوشو نگیرم پیش میره تا: "دلم تنگته..."

و بعد هر دو تا کلمه کوفتیو پاک میکنم.

به اون کارتونه فکر میکنم

روون از رین یه گوشه از ذهنمه

امیلی رودا همیشه کاری میکنه هوس عسل کنم

به اون کارتونه فکر میکنم که توش یه جادوگر یخ زده داشت.


کیو از دست دادم؟خدایا...کیو؟

دلبسته نا ایمن دوری جو، هوم؟

دلم خونمونو میخواد. صبونه تو ظرفای چوبی تو، ناهار تو ظرفای سرامیکی فانتزی من، شبا گص مرغ با سس سیر اضافه.