میدونی، همیشه خیلی چیزا منو برمیگردونه به اون روزا. اون روزای ساده که خودمم نمیدونم دلیل این همه دلبستگیم بهشون چیه. اتفاقای مختلف به بهونه های مختلف میفته تا حواس منو پرت کنه سمت گذشته. نمیدونم؛شاید این خاص بودن ما نبود، خاصیت اون روزا بود که اونقدر بی دغدغه و شاد پی پیدا کردن خودمون بین همه آدمای دیگه بودیم. تنها چیزی که میدونم اینه که تورو خیلی وقته گره زدم به قسمتی از زندگیم که روشن ترینه. امروز تصمیم گرفتم بت سازی نکنم. تصمیم گرفتم قبل دیدنت تصوری ازت نسازم. تصمیم گرفتم وقتی صدای خندمون امیر شکلات کوروشو برداشت جو گیر نشم و نگم بیا هر هفته همو ببینیم که هر هفته بخوایم بخاطر مشغله های جور و واجور همو از آخر هفتمون خط بزنیم. تصمیم گرفتم تو اون گیتا بمونی که هروقت میخواستم باشی، بودی. تو قراره گیتا بمونی، همونی که نصف خاطرات نوجوونی منه و من قرار نیست بعد این دیدار  بهترین دوست جوونیشم باشم. گیتا شاید، گیتای از دور بودنه. اگر اومدی و حرفامون تموم شد زور نمیزنم چیزی بگم. اگر جلوت کافه لاته ریخت رو لباسم خجالت زده نمیشم از اینکه تو بفهمی دست و پا چلفتیم. سعی نمیکنم نظرتو راجع به این حقیقت که من شاید آرومترین دختریم که دیدی عوض کنم.

گیتا، بیا اون روز مهلت بدیم به خودمون تا همونی که هستیم باشیم. خدارو چه دیدی، شاید سالومه و گیتای کوچولو از یه گوشه ای بیرون اومدن و بهمون گفتن دالّی! گفتن لازم نیس ابروهاتون تو هم باشه. ما هموناییم که به هیچ کس اجازه نمیدیم لبامونو سمت پایین خم کنه. ما اونایی هستیم که به دوست داشتن میخندیم و به بدبختیامون میخندیم و به عالم و آدم میخندیم و به سوراخ دیوار حتی میخندیم. شاید چند لحظه هم که شده اونا از یه گوشه ای سرک کشیدن گیتا. شاید گیتا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.