نمیتونی داد بزنی اهای همه عالم، بیاین منو دلداری بدین که.باید صبحا که میشه بیدار شی،باید صبحونه هم بخوری حتی. آزردگی تو به هیچ جای زمین و آسمون بر نخورده آخه. باید ادامه بدی. باید حتی روبرو بشی با هر اتفاقی که شب قراره بیفته.

آسیب شناسیو ورق میزنم و یکی یه جا داره  با کفشای پاشنه بلندش رو دلخوشیام تق و تق و تق راه میره. مداد گاز میزنم و یکی که با موهای بلوندش هنوزم شکل جادوگراس داره بالا سر یه گوی شیشه ای منو تماشا میکنه و به تقلای من برای آروم بودن هاهاهاهاهاها میخنده. ناخونای بلند سیاهشو میکشه رو گوی و درست به سمت چپ سینم فشار میده.

فردا روز خوبیه، اون ولی نمیخواد هیچ روزی برای من خوب باشه. میخواد هرروز استیکرای پنگوئنیم از بالای تختم کنده بشن. میخواد سر شوپنیز هرروز بیشتر خم بشه و میخواد روی همه عروسکام یه لک بزرگ روغنی بیفته. اون روزم اگر دکمه ی پالتوم شکست حتما کار خودش بوده.

جادوگر از اون جادوگرا که رولد دال میگفت نبود، من تبدیل به موش نشدم وقتی نگاهم میکرد. فقط قلبم شد یه ماهی قرمز تو سینه ی خشکم پرید و پرید و تقلا کردو تقلا کرد و تقلا کرد و مرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.