اصلا یادم نبود این وبلاگ وجود داره. خوندن پستایی که واسه تولد ٢٢-٢٣ سالگیم گذاشتم در حالی که الان سی سالمه خیلی عجیب غریب بود.
اینکه چقدر از اون روزا گذشته و چقدر عوض شده همه چی. دو روز پیش ٨ دی بود اتفاقا، و تولدشو بهش تبریک گفتم مثل تقریبا هر سال. اما اون داشت با کس دیگه ای که دوستش داره میرفت شمال و من فردا میرم تا با کس دیگه ای که دوستش دارم زندگی کنم.
اونارو بخشیدم.
به استقلالی که میخواستم رسیدم.
از نبودن اون دختر عتیقه تو زندگیم خوشحالم.
استرس بزرگم در حال حاضر کاره. منیجش میکنم نه؟
و زندگی کردن با دوست پسر آلمانیم با همه تفاوت فرهنگیا
به هر حال،
یه روز شاید یه سالومه ٤٠ ساله اتفاقی بیاد اینجا، بگه عه اصلا یادم نبود همچین وبلاگیو. و از دیدن پست سالومه سی ساله تعجب کنه
دیشب داشتم فکر میکردم که اگر یکی یه روزی بخواد تمومش کنه بهترین جا اینجاس. همین دانشکده. تو یکی از کلاسا.
از فکر همچین جسارتی هم خوشم میاد.